جدول جو
جدول جو

معنی معادا شدن - جستجوی لغت در جدول جو

معادا شدن
(اَ تَ)
دشمن شدن:
خورشید چون به معدن عدل آمد
با فضل ز مهریر معادا شد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عادت شدن
تصویر عادت شدن
رسم شدن، معمول شدن
در علم زیست شناسی قاعده شدن زن، حائض شدن
فرهنگ فارسی عمید
(نِ دَ)
بخشوده شدن. مورد عفو واقع شدن
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دشمن شدن. خصم گردیدن:
چون خار تو خرما شد ای برادر
یک رویه رفیقان شوندت اعدا.
ناصرخسرو، کسی که علم اعداد می داند. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ غَ)
دوباره به جای خود آمدن. (ناظم الاطباء). بازگردانده شدن:
نشنیدنت ز عادت خود هیچ برنگشت
هرچند مدعای ظهوری اعاده شد.
ظهوری (از آنندراج).
- اعاده شده، مکررشده. تکراریافته. مکرر یا اعادت کرده. و متکرر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خومْ)
معادی شکننده. دشمن شکننده. شکست دهنده دشمن:
مهتر چنین باید موالی نواز
مهتر چنین باید معادی شکن.
فرخی.
و رجوع به معادی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ دَ)
کیفر یافتن. عقوبت یافتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). معاقب گردیدن
لغت نامه دهخدا
تصویری از اعدا شدن
تصویر اعدا شدن
دشمن شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادا شدن
تصویر ادا شدن
بجا آمدن گزارده شدن اجرا گردیدن، پرداخت شدن
فرهنگ لغت هوشیار
بر کنار شدن، رها شدن، بخشوده شدن در په گشتن بخشوده شدن عفو شدن، رها شدن
فرهنگ لغت هوشیار
خو گر شدن، رواگ پذیرفتن، دشتان شدن خوی کسی شدن (امری و عملی) ملکه شدن، رسم شدن معمول شدن، حایض گشتن زن قاعده شدن زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عادی شدن
تصویر عادی شدن
شنیکیدن ساز وار گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معد شدن
تصویر معد شدن
آماده شدن آماده شدن مهیا گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منادا زدن
تصویر منادا زدن
آواز دادن بانگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
رسیدن وصول: دریابد آن صوتی را که متادی شود بدو از تموج هوایی که افسرده باشد میان متقارعین، رسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معاقب شدن
تصویر معاقب شدن
کیفر یافتن سزای عمل بد خود را یافتن مجازات شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصادف شدن
تصویر مصادف شدن
رو به رو شدن بر خورد کردن روبرو شدن برخورد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معارض شدن
تصویر معارض شدن
((~. شُ دَ))
مقابل شدن، مانع گشتن
فرهنگ فارسی معین
هم زمان شدن، مقارن شدن، برخورد کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هم نشین شدن، هم صحبت شدن، معاشرت کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درمان شدن، شفا یافتن، معالجه شدن، تشفی یافتن، علاج گشتن، تداوی شدن، بهبود یافتن، عاج شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ادب آموختن، تربیت شدن، فرهیخته شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوگرفتن، انس گرفتن، خوگیر شدن، عادت کردن، افیونی شدن، تریاکی شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد